محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

هوای سرد ، ترکیدن ظرف شکلات

سلام عشق من امروز خدا بهمون لطف کرده و بعد از چند روز هوای دااااااااااغ امروز سرد و بارونی شده. باز هم نزدیک تولد شما شده و داره بارون میاد . روزی که به دنیا اومدی بارون میبارید و بعدش هم وقتی بعد 6 روز از بیمارستان مرخص شدی هوا خنک شده بود و توی نیمه دوم تیر ما مجبور بودیم شبها پنجره ها رو ببندیم که گل پسرمون سرما نخوره . خدا رو شکر میکنیم به خاطر این نعمت بزرگ. راستی دیروز که رفتیم سوپرمارکت شما یه بسته پودر پودینگ شکلاتی گرفتی و خواستی که برات درست کنم ، من هم عصری مشغول شدم و پودر و با شیر قاطی کردی توی یه ظرف پیرکس گذاشتم روی گاز و هم زدم ، هرچی صبر کردم دیدم جوش نمیاد ، تمام این مدت هم فکر میکردم اگر شکلات سرریز کنه...
29 خرداد 1391

هوای گرم و ما بدون سوژه

سلام عزیز دلم از بس که این روزها گرمه و ما بیکار توی خونه میشینیم هیچ چیز خاصی برای گفتن پیدا نمیشه. شکر خدا زندگی میگذره ، از پنج شنبه صبح رفتیم خونه مانا و امروز صبح برگشتیم . من هم که دنبال دکتر و سونو و آزمایشم بودم که فعلا سونو گفته سالمم و مشکلی ندارم حالا باید صبر کنم تا نتیجه آزمایش بیاد. شما این چند روز خونه مانا یک دل سیر آب بازی کردی و در ضمن پشه های بدجنس متوجه شدن که چقدر خوشمزه ای و بهت رحم نکردن و حسابی دست و پاتو خوردن . البته من هم دیشب دیگه طاقت نیاوردم و تار و مارشون کردم. الان هم شما روی مبل خوابیدی و من هم چشمتو دور دیدم دارم بستنی میخورم. بابایی هم که طفلک توی کربلا با گرمای وحشتناکه اونجا دست و پنجه ن...
28 خرداد 1391

ستاره..........

سلام عمر من بابایی رسید به نجف و البته فکر کنم الان در راهه کربلا باشند . شما امروز از من خواستی به تعداد روزهایی که تا برگشتن بابایی مونده توی دفتر نقاشیت ستاره بکشم تا شما هر روز یکیشو رنگ کنی و بدونی چقدر مونده تا اومدن بابایی . الهی فدای اون دلت بشم من ، حالا باید حدود 27-28 تا ستاره بکشم........ الان هم که ور دلم نشستی و منتظری کارم تموم بشه تا شما بازی دفاع از قارچ ها رو انجام بدی. دوستت دارم عشق من ...
24 خرداد 1391

باز هم بابایی رفت...

سلام عزیزترینم شما الان توی اتاقت خوابی و کمتر از ده دقیقه ست که بابایی اومد بوست کرد و رفت برای کربلا . من موندم و پسری که عاشق باباییه . فدای اون دلت بشم که از دیروز شدیدا بیقرار شده هر لحظه ازم خواهش میکردی که فقط بابایی چند روزه دیگه بمونه ، دیشب هم که گفتی : بابایی ما هم همراهت میاییم ببینیم خونه کربلامون چه شکلی شده ...... امیدوارم تنبلی نکنم و بتونم وقتت رو به بهترین شکل پر کنم که سرگرم باشی و نبود بابا اذیتت نکنه. از هفته دیگه امتحانات پایان ترم من شروع میشه ، ان شاالله به خیر و خوشی بگذره برای بعدش تصمیم دارم چندتا کلاس برات ثبت نام کنم . فعلا خیلی نوشتنم نمیاد . باز هم برات مینویسم عشق من دوستت دارم بی نهااااااا...
24 خرداد 1391

از روزی که بابایی اومد.....

سلام عزیز دلم از روزی که بابایی اومده فرصت نکردم بیام و برات بنویسم . شما که حاضر نیستی لحظه ای رو بدون بابا باشی ، وقتی امروز صبح اومدی توی اتاقمون و دیدی بابایی نیست با دلهره پرسیدی بابا کجاست ؟ وقتی بهت گفتم رفته تهران بیشتر ترسیدی و گفتی بعدش هم میره کربلا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی متوجه شدی برای جلسه رفته و ان شاالله شب برمیگرده خیالت راحت شد . من که از الان غصه ام شده که چهارشنبه بابایی بره من با دل تو چکار کنم. توی این چند روز یه نهار که خونه مامان بزرگت بودیم ، یه شام خونه آجان و مانا ، یه شب خونه عمه جون کوچیکه که تولد محمدطاها بود ، پنج شنبه و جمعه هم که رفتیم کوه با عمه جونات خونه عمه بزرگه . شب جمعه هم یه پدیده عجیب توی آسم...
21 خرداد 1391

میلاد مولود کعبه.............

      چه قشنگه که امشب بابایی میاد . فردا روز تولد مولامون علی (ع) و روز پدره . برای بابایی بهترین هدیه دیدن پسر نازنینشه . و چیزی که قشنگترش میکنه که بابایی هم اسم مولامونه .       ღ♥ღ بابا علی روزت مبارک ღ♥ღ ...
21 خرداد 1391

پسر در انتظار پدر

سلام عشقم ، عمرم عزیز دلم ، شما بیصبرانه در انتظار دیدن بابایی هستی . الان بابا توی فرودگاه بغداده ، به وقت ما ساعت 1.5 پروازشه ولی خب به خاطر امروز که رحلت امام خمینیه و پروازها شلوغ پلوغ مطمئنا تاخیر داره که ان شاالله نداشته باشه. دیروز با هم رفتیم برای بابایی هدیه خریدیم . من هم از جانب بابا برات سوغاتی خریدم البته یواشکی و قراره شب بزارم توی راه پله که بابا میاد دستش پر باشه . آخه دیگه توی کربلا چیز خوب پیدا نمیشه برات بگیره انواع و اقسام ماشین دیوونه و سایزهای مختلف هلی کوپتر(بزرگترین سایزی که توی بازار هست رو پارسال برات خرید) همه رو خریده و دیگه چیز مفیدی پیدا نمیکنه واسه همین هم مسئولیتش افتاد گردن من . اگر بدونی چه ج...
14 خرداد 1391

قانون عوض میشود...........

سلام عشق من چند دقیقه پیش داشتم تلفنی با بابایی صحبت میکردم و کلی از کارهات و شیرین زبونیهات براش گفتم ، آخه اون بنده خدا فرصت نداره بیاد وبتو بخونه . الهی بمیرم براش ، دلش برات یه ذره ست . خدا کنه کارها زودتر ردیف بشه و پروژه رو سر و سامون بده و بیاد برای همیشه پیشمون بمونه . از اونجایی که این روزها خیلی کار دارم و سرم شلوغه ، ممکنه بعضی از حرفهات یادم بره برای همین هم زحمت کشیدم از توی تخت گرم و نرمم( در واقع خنک چون اسپلیت روشن بود) اومدم طبقه پایین تا برات بنویسم و به یادگار بمونه . و اما : امروز بعد از نهار شما داشتی بازی میکردی و با شمشیر پلاستیکیت از روی مبل میپریدی پایین ، یه لحظه روی مبل ایستادی و سرت و گرفتی بال...
12 خرداد 1391